وبلاگ منوبلاگ من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

حرف های دختری 12 ساله

بدون عنوان

سلام به همگی امروز من اولین امتحان ترمم که ریاضی بود دادم واقعا این یکی خیلی آسون بود. اونقدر آسون که آدم از آسونیش میسوخت .میدونید چرا؟(الان میگم) چون من بد بخت دو روز تعطیلیمو همش نشستم ریاضی خوندم بعدا میرم میبینم مثل آبخوردنه . سر همین اعصاب من بیچاره خورد شد. فردا امتحان کتبی قرآن داریم.(لطفا برام دعا کنید من دوبله ی عربیم خوب نیست ) نوبت شماست !!!! بهم بگید که اولین امتحانتون چی بوده؟ آسون بود یا سخت؟ چقدر قبلش درس خونده بودید؟ ...
10 دی 1390

اعصاب خورد

دارم دیوونه میشم اهههههههههههه امروز معلم مزخرف جغرافیمون اومده نشسته تو کلاس دوتا دیوونه تر از خودشو گذاشته پای تخته تا به بچه ها رسیدگی کنن!!!!!!! اونام که از این دیوونه ها همین یه تکون میخوری اسمت رو مینویسن میدن به معلم.من نمیدونم این معلم تو کلاس به غیر از دیونه کردن بچه ها چی کار دیگه می تونه بکنه. (فکر کنم یه کم تند رفتم )آخه میدونید چیه؟این خانم درسایی که برای ترم اول گذاشته تموم کرده بعدا هر وقت میاد سر کلاس به بچه ها میگه درسارو دوره کنید بعد به همون دو تایی که بالا بهشون اشاره کردم میگه که مواظب بچه ها باشن. آخه یکی نیست بگه آدم عاقل خب درسارو تموم کردی بشین درسای دیگه رو بده مگه چی میشه!!؟ حالا نوبت شماست!!!!!!...
3 دی 1390

امتحان:(

میپرسی چیه؟عجله نکن الان میگم دوباره شب امتحان ها آمد دوباره بدبختی و بیچارگی آمد دوباره گریه من و هم سنام آمد آره.دوباره وقت امتحانا شد و اشک و آه و ناله و خیلی غم های دیگه سر درسها برام اومد. ای خدا چی میشد این امتحانا برای همیشه لغو میشد. آه....اگه این میشد خیلی عالی بود. چون نه دیگه از استرس میمردم.نه دیگه لازم بود که بشینم کل وقتمو درس بخونم. نوبت شماست. نظرتون رو راجب امتحان برام بنویسید و بگید که چه احساسی تو وقت امتحانا دارید. ...
2 دی 1390

شب یلدا

دوباره سلام. دیروز که بلند ترین شب یلدا بود بر همگی تون مبارک. جاتون خالی من اونقدر قرمه سیزی خوردم که نای بلند شدن نداشتم. آخه میدونید دیشب خونه مادر بزرگمون بودیم.مادر بزرگ منم که دست پختش عالیه مخصوصا قرمه سیزیاش.نمیخوام دلتونو آب بندازما ولی اونقدر این قرمه سبزی جا افتاده بود که آدم نمیتونست از خوردنش دست بکشه. هرچی میخورد بازم دلش میخواست. حالا از این بگذریم دیشب حدود ساعت 11 هرکی کتاب حافظ رو دستش میگرفت میگفت:یکی باشه که دلش پاک باشه اینو باز کنه. بعدا یه دور و بر رو میدید و میگفت:قربون دستت یکی برای منم باز کن. آقا(یا خانم)منم میموندم تو رو دروایسی مجبور میشدم باز کنم.بعدش یکی دیگه میداد براش باز میکردم.در کل حدود 20 تا...
1 دی 1390